وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي چه نازززززززززززززززززززززززي توووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
چند ماه و شاید سالی می شد که فرصت بازدید از دنیای مجازی را نداشتم. امروز که بیاد گذشته ها سری به خانه مجازی ام زده بودم ، تصمیم گرفتم به رسم ادب احوالی هم از دوستان اندکی بپرسم که روزگاری گاه میهمانشان می شدم و گاه به میهمانی در خانه محقر و کوچکم می آمدند.
نمی دانم مرا بخاطر می آورید یا نه ، اما این برای من مهم نیست و برایم مهمترین چیز یادهای خوبی است که از شما و این خانه بخاطر دارم و برای همین پس بعد از مدتهای طولانی که امروز میهمان دوباره اتان شدم ، با آنکه می بینم متاسفانه شما نیز مدتهای زیادی است که این خانه مجازی را جارو نکرده اید اما مطمئنم یک روز عاقبت سری به اینجا خواهید زد و این یادداشت را مشاهده خواهید کرد. پس برای آنروزتان چند جمله می نویسم تا به یادتان بیاورم که یادتان نرود که بیاد داشته باشید برخی از یادها آنقدر گرم و صمیمی اند که نمی توان گاهی یادشان نکرد ....درست بمانند یادِ خودتان ....
آری بانو.... بعضی از یادها آرامش بخش اند....
بعضی از یادها قشنگ اند!
بعضی از یادها در آب و تابِ تمام لحظه ها برای ما لبخند می زند...بعضی از یادها خودبخود به شکل قصیده توی ذهن آدم می آیند و به شکل غزل نواخته می شوند....بعضی از یادها را بدون قافیه نمی شود به واژه ها تحمیل کرد...بعضی از یادها ،بمانند کاج معراج و تار و پودِ دیباج اند که بر تنِ دیوانه ای محتاج پوشانده می شوند....
این یاد شما نیز از جنسِ همان یادها بود بانو که امروز با اشتیاق به خانه اتان آمدم و با یادتان یادداشتی به رسم ابراز ارادت دوباره می نویسم....پس با یادتان سلام را در ابتدای این یادداشت می نویسم:
سلام....
آرزو می کنم خوب باشید بانو و نیز برای کودک اتان پارسا جان بهترینها را آرزو می کنم . البته از آن روزها تا بحال باید برای خودش یک مرد شده باشد این آقا پارسا ....برای سلامتی و شکوفایی شادمانه را آرزو می کنم آنهم در زیر سایه شما پدر و مادر بزرگوار و مهربانی که ایمان دارم لبخند پارسا جان نیز در کنار اتان پر از شیرن شدنِ لحظه ها خواهد بود بخاطر مهربانانه زندگی کردن و با عشق در کنار هم بودن اتان.....پس برای شما نیز مهربانانه بودن و عاشقانه زندگی کردن در کنار هم را آرزو می کنم که می تواند خیالهایی شیرین را در درون ذهنتان بریزد و خوابهایتان را به شکلِ همان خیالهایتان رنگ بپاشد ...همان خیالها ، خوابها و حتی تجربه احساسهایی که تمام لحظه هایتان در تمام آنها نیز، تنها در یک قید ، قیدِ دوست داشتن و بمانند خوابهایی شیرین سپری می شوند...خوابهایی که تعبیرشان تنها در خیالهایی زیبا جرات روئیدن می یابند...خوابهایی که من نیز برای یک لحظه توصیفِ نوشتن اشان ، همه ی آزادی های واژه هایم را در اینجا سر بریده ام....
آرزوهای شیرینی که برایتان دارم بسیارند بانو....اما نوشتن اشان آنقدر طولانی می شوند که می دانم حوصله خواندن اتان را سر می برند و تا اینجا نیز می دانم که حرفهایم آنچنان طولانی شد که لازم است بخاطر خستگیِ چشمهایتان از خواندن اینهمه نوشته های طولانی پوزش بخواهم. البته باور کنید وقتی دیدم حرفهایم تا اینهمه طولانی شده اند می خواستم چند خط از آنها را خط بزنم و پاکشان کنم .....از همان کودکی و حتی در این دنیای مجازی هم آموخته ام و می دانم که گاهی باید حرفهای طولانی و حتی بعضی حرفهای کوتاه را هم را بعد از نوشتنشان پاک کرد .....
.....................................
....................................................
اما من این نقطه چین طولانی را بجای همه چیزهایی گذاشتم که می توانستند در اینجا نوشته شوند و حالا که آنها را ننوشته ام ، پس از چیزهایی که نوشته شده اند نیز چیزی را پاک نمی کنم و حتی بعضی از همین نقطه چینها را هم برایتان پر می کنم از زمزمه ی دوباره ی شعر باران.....پر می کنم از زمزمه غزلهایی شادمانه برای زندگی اتان بانو......پر از طراوتِ کوه ها....پر از سر سبزیِ دشتها... صدای شور و شوق پرستوها و درناها.... پر از اوجِ لذتِ خیالها.... تخیل ها....تخیلِ زیبائیهای هستی در هنگامه ی خندیدن ها.....پر از قصه ها...حافظ را از ابتدا به انتها رساندن ها ....پر از عصر های بی قرار پنج شنبه ها.....پنجشنبه هایی که در گذشته فقط در آن روزها گاهی میهمان این خانه می شدم....
بعد از آن روزها حالا خودم هم نمی دانستم که تا چقدر دلم برای این خانه تنگ شده است.....باور کنید وقتی امدم تازه فهمیدم که چقدر بی اندازه دلم برای اینجا تنگ بوده است و شاید دلیل تا اینهمه طولانی شدن حرفهایم نیز بخاطر همین دلتنگی بوده باشد....اما با همه اینها می دانم که رفتن یک قانون است و هرچقدر هم لحظه های دلتنگی ام اکنون به لحظه هایی شیرین رسیده باشند ، ناچار خواهم بود که لااقل ملاحظه چشمهایتان را بکنم که از خواندنِ طولانی اشان بیشتر از این خسته نشوند....پس در پایان حرفهایم نیز برایتان آرزوهایی قشنگ و تمام چیزهایی را می خواهم که در اعماق ذهنم خوب بنظرم می آیند .....آرزوهایی که اگرچه برخی از آنها شاید هنوز هم گاهی در لا به لای بی خوابی های شبانه من و حتی شاید در بی خوابهای شما نیز گاهی گم می شوند ، اما امیدوارم زندگی اتان پر از لحظه هایی باشد که در آنها ، بتوانید همیشه خوبِ خوبِ خوب باشید ....آرام باشید .....لطیف باشید و تازه تر در زیر آفتاب عشق.....خوشبو.... با صورتی مهربان و خندان ...نیز آرزو می کنم شما هم بتوانید لذتی دلچسب را بچشید که این روزها و بخصوص امروز بعد از یک پرکاری و خستگی چندماهه در این خانه آشنای قدیمی نصیب لحظه های من شده است تا لذت تجربه ی دوباره ی خاطره هایی دلنشین را با آنها احساس کنم.... خاطره های دلنشینی که بمانند تابلویی گرانبها با تصویر قاب شده ی نفیسی در دیوار خاطراتم آویخته شده است ....یک تابلو نفیس با تصویری شاهکار از چهره بانویی که سالهاست با مهربانیِ چشمهایش در یکی از بهترین تاریخِ خاطراتم نشسته است.....چشمهایی که با معصومیتشان ارام می نشینند یک گوشه تا مهربانی های یک مادر را بیاد بیاورم.. ... مادری که می دانم هر وقت از سعادت ، ازشادمانی ، موفقیت ، خوشبختی و کامیابی صحبت بشود ، بیدرنگ در تمام آنها به فرزندش فکر می کند و یاد "پارسا" تمام حواسِ زندگی اش را برای بهترین آرزوها می رباید ... فقط شاید گاهی نگاه می کند... سکوت می کند !....و گاهی حتی شاید فریاد می کشد! ....فریادی از سر شور....از سرِ شوق.... از شعفِ بالیدنِ فرزند....فریادی که گاه بی اختیار حتی با شادمانی روی لبهایش جاری مشی شود و آنگاه با صدایی دلفریب و در زمزمه ایی مبهم بر روح لبخندِ فرزندش می بارد و چون دوشیزه ای ملکوتی ، به شکل بوسه بر لبهای پارسای خود نازل می شود! ....